منی کـه با تمـام درد ها ســر در گـریبـــــانم
تمام زندگی را شاخ و برگی خشک می دانم
زبانــــم در تلنبار غـم و درد است می دانم
و چون روح شقایق با زبانی لال می خوانم
تـو از آیینـه ها می پرسی و من از زبان گل
تـو آن تصویر می بینی و من در خاک می مانم
منم آن چوب خشک جنگلی در دست های تو
بیا آتش بـزن ! آتش بـزن ! آتش ! بسوزانـم
اگر چه کوچه های شهر با من آشنا هستند
ولی چنـدی است آواره در آن بـی نقطـه میدانم
همیشه مونس من در شکوه خلوتم شعر است
و هر شب بر حضور خواجه ی شیراز مهمانم
نگاه چشمهایم ! حلقه ای شد روی در شاید
بیــاید تا بتــابد در غــــــروب ســـرد چشمانـم
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 781
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0